به نام حضرت دوست که هر چه داریم از اوست o*o*o*o*o*o*o*o واقعیت حماسه حضرت عباس(ع) و وقایع به شهادت رسیدن ایشان o*o*o*o*o*o*o*o * واقعیت حماسه عباس(ع)* آنچنان که بود نه آنچنان که گفته اند عجیب است عجیب بخوانید o*o*o*o*o*o*o*o وقتی که عباس وارد میدان شد 25 نفری با او بودند. به سمت شریعه رفت دشمن که عباس را هر لحظه زیر نظر داشت متوجه این قضیه شد. بخش عظیمی از لشکر به آن سو رفت. مثل جمع شدن براده های آهن به سمت یک قطب، و بخشی که بی خبر مانده بود یا محافظه کار بود، تعلل می کرد سپاه دشمن مات هیبت و شجاعت و شخصیت وقدرت عباس بود. گوئی آنرا با تمام وجودش احساس می کند. کسی جرئت نفس کشیدن نداشت. سکوت مرگباری همه جا را گرفته بود. عباس خود سکوت را شکست عباس فریاد زد: ما برای جنگ نیامده ایم. آمده ایم تا مقداری آب برای طفلان حرم ببریم این لحن آرام و صلح آمیز عباس به یکی از سرداران یزید بنام جندب بغدادی اموی جرئت داد تا بگوید: مگر نمی دانی که امیر یزید! ما را از این کار منع کرده است. عباس فریاد زد: شما در اطاعت خدا باشید نه یزید اموی گفت: همان خدا ما را به اطاعت اولی الامر فرا خوانده است عباس گفت: این اولی الامر را رسول الله معنی می کند نه تو اموی سکوت کرد. عباس فریاد زد: اگر مزاحمتی نیست مشکها از ما بگیرید و آبمان دهید این عین جوانمردی و شجاعت است یکی از لشگر کفر به حرکت آمد و جلو آمده اما با ترس، تا مشکی را بگیرد و آبی آورد. می ترسید تا حیله ای برای اسارت او باشد. اما عباس با خوشرویی او را به نزد خود خواند و مشکی به او داد. او که آمد و رفت چند نفری ( 7 نفر) آمدند و با خود مشکهایی را بردند عمرسعد سر رسید و گفت: چه می کنید!؟ و نگاهی به عباس انداخت. برق هیبت عباس او را لرزاند. یکی گفت عباس آمده تا برای بچه ها آبی برده باشد. عمر که در جواب آن سپاهی مشکلی نداشت گفت: عباس می توانست مستقیم چنین تقاضایی را با ما در میان بگذارد o*o*o*o*o*o*o*o حرمله حرمله فریاد زد آب! آب! ممکن نيست. و تيري در کمان نهاده خود را آماده حمله کرد. این جسارت حرمله و آن فریاد پسر سعد جرئتی در دیگران آورد سکوت مرگبار همچنان حاکم بود. شمر که مرعوب سکوت شده و ترس جانکاه بر جانش آمده بود به خود آمد و گفت: آب! ممکن نیست. پسر سعد! در هیچ شرایطی آب ممکن نیست! این را تو می دانی. ابن سعد خود را یافت کم کم لشکر نیم دایره ای دور عباس و یاران او زده بودند. همه چیز برای نبرد آماده بود. عباس صحنه را به درستی و با دقت زیر نظر داشت یاران عباس خود را در محاصره می دیدند غروب بود. روز نهم بود. اما همه جا روشن بود. روشنتر از شب اما نه مثل روز. ناگهان یکی از ترس ! فریاد زد حمله! - تا خود را از ترس برهاند! - فریاد او غریو حمله و فریاد جمعی ِ مشرکین را به همراه آورد. عباس و یاران برای دفاع و حمله آماده شدند. هر کسی به آنها نزدیک می شد نقش زمین می شد. چنان هیبت عباس و یاران و شجاعت و شمشیر زنی آنها بی مانند بود و سترگ، که ناگاه لشکر به تمامه به عقب کشید چهارصد نفر به خاک مذلت افتاده بود ابن سعد از اینکه این ماجرا با صلح به اتمام نرسیده ناراحت بود. در دل پشیمان بود. شمر در فکر چاره بود و لشکر بی تاب پایان این مخمصه بود. زخمیها ناله می کردند. از یاران عباس دو تن بر زمین افتاده بود. اما بر اوضاع مسلط بودند. شعف عجیبی آنها را گرفته بود. لذت نبرد برای خدا و هیبت و قدرت و شجاعت عباس و یاران عباس به آب می اندیشید، به بچه ها و به مشیت؛ به مشیتی که تعادل می خواست و شهادت می طلبید. او استاد علم لَدُن بود و دنیایی از تجربه در این باب و او محیط و مسلط بر اوضاع عالم. او شجاعتی معادل هستی داشت و قدرتي مافوق هستی. او از خدای ماجد بود حیرت همه را گرفته بود. دو سه نفری یافتند که حقیقت با حسین است. عده ای به شک افتادند. سه نفر به عباس ملحق شده و اجازه همراهی خواستند. عباس با اشاره اجازت فرمود * لطفا صحنه را بفرمایید - آن سه تن قبلا با هم صحبت کرده بودند. دو تن از اقوام و یکی از رفقای آن دو تن بود. ناگاه اشاره کردند و هر سه با اشاره به مطلوب رسیدند. به پیش تاخته در پیشاپیش عباس فرود آمده و تعظیم نمودند. یک زانو را بر زمین نهاده و زانویی بلند. سر را خم و یکی از آن میانه گفت: جسارتاً ما را به سربازی برگیر که شیفته حقیقتيم آنگاه سر را بالا آورده منتظر رخصت بودند که عباس همانطور که با چشمان پرهیبت و عبوس خود بر رفتار دشمن خیره بود با اشاره به سمت راست، رخصت داد. آن سه تن بر اسب آمدند و به بیست و سه تن ملحق شده قبل از آن، دو تن از یاران عباس را مورد تفقد قرار دادند هوا کمی تیره تر می شد. در خیمه هم سکوت حاکم بود. همه منتظر یاران بودند. بچه ها! عده ای به آب می اندیشیدند و عده ای آب را فراموش کرده به عباس، به عمو، به تک سواران همراه او می اندیشیدند و امام با خدا در حال سخن گفتن بود - در آن لحظه حسین! ... امام ... با خدا چه می گفت؟ او فرمود: خدایا حسینت را دریاب. اینجا من برای ادای دین، ادای وظیفه و ادای شکر آمده ام. آمده ام تا ببینی که حسین تو برعهد خود مانده و مشتاق ملاقات علی و مادرش زهرا است - خدا چه گفت؟ خدا گفت: حسینم! من توام. من تو را می خواهم. فرزندانت در امان مهر منند. آنها یاران خوب و مهربان و بزرگوار منند. زینب از من است. او پیروز تاریخ است و تو این را می دانی - بعد حسین چه گفت؟ حسین گفت: خدایا به عباس می اندیشم تا در رسالت خود تاریخي عمل كند. حماسه او چشم تاريخ را خیره کند. متن کار و فرمایش او در تاریخ درخشان بوده الگو و امام این و آن باشد و خدا گفت عباس ازمنست. من همراه عباسم. او دست من است. او زبان و اراده و مشیت من است. او از من است. او از من است. از توست. از علی است. آیا کافی نیست!؟ -و حسین گفت! شکراً لللّه شکراً. و قاسم و علی اکبر و یاران همه، در جای خود، محکم و قدرتمندانه چون کوه مانده بودند تا در صورت شکست عمو و یاران، دشمن جرئت جسارت را نیابد و بقیه یاران سخت در انتظار عباس و چون اکثر آنها در رتبه اعلای دیدار ما بودند واقف به سرنوشت و مشیت استوار، در حال دعا و ثنای حضرت ماجد بودند - و دشمن!؟ بخشی که در صحنه بودند حیرت زده و مات و بخشی که بی خبر بودند کم کم مطلع می شدند و وحشت آن بیابان و شکست، آنها را فرا می گرفت و اگر نبود مشیت شکست نظامی حسین؛ همین عمل عباس کافی بود تا با یک یورش بی مقدمه فرار را بر همه ارکان آن لشکر انداخته و اثری از لشکر در آن بیابان نماند. اما مدیریت با خدا بود. مشیت در استقرار و ماجرا ادامه یافت - بله می فرمودید آیا کسی جرئت نبرد تن به تن با عباس نداشت؟ عباس چنین تقاضایی نکرده بود. حالا موقع چنین تقاضایی بود. زیرا مقرر شد که جنگ باشد نه صلح و خون باشد نه آب! شمشیر باشد نه حرف و سخن! و عباس در آن هیمنه و هیبت باید تا در بستر مشیت می رفت او اجازه داشت تا تاریخ را از طرف خدا رقم بزند و مشیت را کنترل و در بستر شدن اندازد. اینجا آن مقام بالای عباس است که هرگز شنیده نشده و بیان نشده و به نوشته نیامده است و او مختار و آزاده ما، تا بر بستر مشیت نشاند زمانه را فریاد زد: حالا که رسم شما جنگ است نه صلح و حال که از حتی قطره آبی مضایقه دارید! مرد میدان بفرستید تا اگر جنگ است جانانه بجنگیم مردی بسیار مغرور، بسیار عنود و کافر، فریادی بر آورد که باعث حیرت همراهان شد و عده ای کثیر او را دیوانه خواندند گفت: این آرزوی ده ساله من است تا در نبردی با تو نشان دهم که تو! فقط معروفی! و پهلوان اول عالم منم. بدون اجازه از ابن سعد و دیگران به میدان آمد رو در روی عباس گستاخانه، جسور، با نفرتی فراوان عباس که درخشمی سنگین علیه غیر خدا بود؛ بدون مقدمه و بدون ترس از جسارت و هیبت و هیکل او براسبش زد و تاخت به محض رسیدن به او، چنان شمشیری بر فرق او آورد که او و اسب و اسلحه همه در هم شد و از دشمن عده ای ناخودآگاه هورا کشیدند! و ناگهان به خود آمده ساکت شدند اسب عباس به فرمان او عقب عقب آمده تا به یاران رسیده فریاد زد آیا کس دیگری هست که ناگاه دو تن دیگر از لشگر دشمن جدا شده و با عجله از دو طرف عقب لشگر عباس خود را به عباس رسانده فرو افتاده وعذر تقصیر و اجازه الحاق به عباس گرفتند. آقا با مهربانی فرمودند این خدا و اینهم شما. آن دو عقب عقب رفته به اسبها نشسته و در میان پذیرش یاران جا گرفتند شمر مستأصل شده بود. ابن سعد گیج و مبهوت. حرمله سخت حیران و عصبی. معاندان هر یک لب به دندان می جویدند. عرصه به دشمن بحدی تنگ شده بود که حمله ای از عباس اثری از یمین و یسار و نظم لشگر باقی نمی گذاشت همه چیز در تصرف عباس! حتی اراده دشمن! اما او مسلم بود. عبد بود. او یار بود. او تسلیم و راضی به رضای حق و لذا از اخم بکاست تا جسارت دشمن زنده شود. تا دشمن خودش را بیابد! و یافت سنان نیزه ای بر زمین زد و بدون آنکه نگاهش به عباس باشد به زمین چشم دوخته فریاد زد: ای لشگر خدا حمله کنید!! چند نفری حمله کردند و بقیه با کمی تردید به عقب افتادگی، دوباره به یاران عباس حمله کردند جنگی بود در حد خود نمونه و عباس بر هر کسي که می رسید، اعلام مرگ آن کس بود و یاران او هم، در شجاعت برتر از هر سربازی و سردار از یزید ناگهان بین یاران عباس جدائی افتاد و 12 نفری از آنها در محاصره آمدند. می جنگیدند و مي دريدند و لشكر را عقب مي زدند، اما به شريعه يا خيمه گاه مسلط نبودند. اين كشمكش و قتل و نبرد تا آنها را خسته کند ادامه داشت و آنگاه که از کشته ها پشته ها ساخته و امان از دشمن بریده بودند، در دریغ از یاور و توان، یکی پس از دیگری به شهادت می رسیدند یا از اسب ساقط شده در زیر دست و پا می افتادند (آب) و عباس و یاران دشمن را تا شریعه در هم كوبيدند و خود را به شريعه رساندند. از یاران عباس شش نفر دیگر باقي بود. مشكها از آب پر و كمي رفع خستگي مي كردند عباس با رسیدن به آب نگاهی به آب کرد و تو دانی که قدرت او در رساندن آب يا تقديم آب چگونه است؟ و چگونه بود؟ اما مشیت را هم می دانی و لذا به محرومیت بچه ها گریه کرد - در آن لحظه چه گفت؟ فرمود: خدایا عناد یک انسان تا چه اندازه است! وآنها تا کجا باشما مخالف هستند!؟ بعد فرمود: خدایا شکرت که مرا پناه دادی و تو، بدان که عباس تو تا آخرین نفس و تا آخرین قطره خون پای تعهدخود ایستاده است و فرمود خدایا حسینم را، برادرم را به تو می سپارم. از علی اصغر و قاسم و رقیه، عبدالله و عون و جعفر و از همه یاران خودت محافظت فرما. آنها همه لایق لقائند محفوظشان بدار - و خدا؟ و خدا فرمود: عباس من، ملاقات ما نزدیک است. اگر چه تو در لقاء هستی و مزه و لذت و مستی لقاء از آن تو باد. اگر چه آن را مزه کرده ای و عباس فرمود: خدايا اين منم كه مشیت را سامان می دهم!(عباس با كاهش اخم و هيبت به آنها جسارت حمله مي داد) آیا این قرار ما بود!؟ و خدا فرمود: عباس من؛ این کمترین هدیه خدای توست. ازمن بپذیر. و عباس گریه کرد (اسبها) و آنگاه آبی برداشت تا رفع خستگی کند. صورت را آبی زند اما آنرا خلاف جوانمردی دید زیرا اسبها خسته بودند. اسبها را تیماری دادند و آبی را بالا تا اسبها گمان خوردن آب کنند و خوردند و عباس بر اسب نشست؛ زیبا و استوار چون کوه. درخشش او در عرش دیدنی بود. نورانیت او در ملکوت، در سدره المنتهی و در معراج مشهود و یاران نورانی او همه ملائک را مبهوت خود کرده بودند بر می گشتند و عباس باکمی عبور از شریعه به خیمه، با سیل دشمن رو به رو شد. مشکها بر دوش. بارها سنگین. بدنی خسته و بعضاً مجروح. یاران شهيد. هوا تاریک تر و دشمن عصبی و معاند عباس با رسیدن به اولين فرد، کار او را بساخت و بقیه در دلاوری بی هماورد. اما شهادت یاران، دشمن را جسور و قتل اقوام و برادران از دشمن، آنها را در انتقام جسور و بی پروا کرده بود عده ای در حد مرگ و بی محابا از مرگ بر عباس و یاران حمله می کردند و عباس بی محابا درو می کرد و بر زمین میریخت و به پیش می رفت. دشمن دوباره فاصله گرفت! چاره ای باید و راهی تا عباس به خیمه نرسد. آب سوژه اصلی و هدف اصلی بود برای عباس بردن (آب) و برای یزیدیان هرگز و عباس خواندن قرآن را آغاز کرده سوره برائت را - این را می دانستی - او بندگی و عشق را به نمایش گذاشت. عشق به خدا، عشق به حسین، عشق به اخلاق و جوانمردی، اوج وفا و اوج جوانمردی جنگی آغاز شد که تاریخ بخود ندیده بود هفت نفر و 30000 نفر آب بود و گِل بود و نبرد. سپر بود و چکاچک شمشیر. جنگ و گریز بود. کمین بود و سنگر. جسارت بود و خشونت. تیغ بود و نور. حیثیت بود و مشیت و حیف که مشیت بود و الا دمار از دشمن در می آمد و کار ظلم یکسره می شد و حسین تا سرنگونی کاخ یزید به جلو می رفت. مشیت بود تا بیندیشند دست عباس افتاده شود. - ببخشید چگونه؟ ساز و کار این فتنه چگونه بود؟ بله شنیدن آن شیرین است چرا که همه شنیده اند اما ندیده اند. در چکاچک شمشیرها و نبرد، عده ای یافتند که نمی توان از روبه رو به عباس تاخت. نشد کسی را عباس ببیند و او بر عباس فائق شود. یاران دیگر هم کمابیش اینگونه بودند اما نه در حد عباس. سه تني از یاران باقیمانده شهید شدند. عباس و سه يار دیگر مقابله ای در حد حیرت می کردند. دشمن مستأصل شده بود چهار نفر با سي هزار نفر (30000 نفر از طرفی قادر به رویارویی نبودند. از یکطرف تیراندازها راه دست برای تیراندازی نداشتند. نیزه اندازان خسته بودند و دستها توان کافی نداشت جرئت در نیزه انداز نبود و اگر بود نیزه گرفته شده و خود او را به قتل می رساند (27/11/1382) اما باید حمله می کردند این رسم سربازی و جنگ است و لذا از پشت حمله می کردند. صبر مي كردند. فرصت می یافتند. جسارت می خواستند. حمله ای می نمودند که اغلب با شکست مواجه می شد (مشكها) دیگر اثری از مشکها نبود مگر مشکی که روي کپل اسبی مانده باشد. آنهم مشکی کوچک و دیده نشدنی ، مشکی با انعطاف و ارتجاع کافی و گاه مشکی با مقداری از آب فقط کف آن بدلیل پارگی یا باز شدن درب آن. دشمن از نیروهای تازه نفس بهره می برد اما عباس و یاران توان تعویض نیرو نداشتند ( دستهاي سپهسالار) حمله از پشت سر ادامه می یافت و عباس هر کسی را در هم می کوبید دشمن تقریباً ناامید شده بود. اما مشیت کار خود را کرد ضربتی از پس سر برای سر عباس آمد از سر گذشت بر دست فرود آمد. دشمن از ترس سر را ندید بر دست کوبید کسی جرئت برنامه ریزی برای دست را نداشت قضیه حمله از پشت سر بود از هر طرف از چپ و راست از بالای دست و پا! از زمین با نيزه يا با تير. این ضربت کار خودش را کرد دست بی قدرت شد معاندي ضربت دیگری بر همان دست آورد. تازه یافته بودند نقطه ضعف کجاست. دو يار دیگر عباس شهید شده بودند. یار دیگر در تاریکی و روشنایی کمتر دیده می شد. همه چشمها به عباس بود آخرین یار هر از چند گاه ضربتی می زد و کسی را می کشت اینگونه شناخته می شد. عباس شمشیر را به دست چپ داد. جسارتها، شجاعتها، نفسها همه تازه بود و تازه می شد. زیرا که عباس ضربه پذیر می نمود حالا او یک دست کاری دارد ذهنها به قطع دست چپ معطوف شد. اینرا به تجربه یافتند نه با برنامه، آنچه باعث کشف حادثه شد ترس از رویارویی مستقیم و رو در رو، و ضربه برای سر بود و اتفاق شمشیر به دست. ولی حالا دست! نقطه ضعف، دست است و هم سر را باید زد. آخرین یار عباس نقش بر زمین شد او در حال خواندن قرآن بود و تو می دانی که همیشه شهدا در هر فرصتی قرآن می خواندند در دامن مهر خدا باشن عباس با دست چپ! اما تنها و خسته هر کسی به جلو می آمد ضربتی می خورد. اما سمت راست عباس بی دفاع مانده بود. ضربه عباس، ضربه ای از دشمن بهمراه داشت حالا ضربه دو طرفه است دشمن بسیار حساس شده بود گوئی فقط و فقط برای قتل عباس آمده اند همه برنامه ها و حواسها و حرفها جهاد عباس بود و بس. هرکسی می خواست که کاری بکند. گویا عباس درد مشترک همه معاندان شده بود اما او می کشت و می کشت. می زد و می زد. باز حمله از پشت! دوباره یافتند علیرغم یک دست بودن عباس! رو در رویی ممکن نیست هیبت عباس هر تازه نفس و هر شمشیر زنی را در هم می کوبيد و در لحظه ای دست چپ ضربه خورد . شمشیری برآ ن فرود آمد عباس با دلاوری تمام شمشیر را نگه داشت اما نتوانست. دستی نبود تا عباس مهار شمشیر کند دست و شمشیربود! این بار با هم و عباس از پا بهره برد حالا به عباس نزدیک می شدند و او در هر فرصتی با هر پا یکی را می انداخت. از اسب فرود آمده بود با هر پا یکی را می زد. درمحاصره کامل بود. اسب او اٌفتان و نالان بود زخمی و عقب می ماند o*o*o*o*o*o*o*o (نوفل) عباس با خشونتی وصف ناپذیر و خواندن قرآن در نهایت عشق می جنگید. هر ضربتی را دفع و با پا! کسی را بر زمین می انداخت، اما معاند خسته نمی شد . نیرو داشت تا سی هزار تن جسوری رو در روی عباس بماند. نوفل بود فریاد زد منم نوفل همه عقب کشیدند. دستها را بالا برد که نزنید! نکوبید! نجنگید عباس با نگاهی پر هیبت به او گفت می بینم مرد شدی!؟ نوفل گفت می خواهم افتخار قتل تو را داشته باشم عباس گفت این افتخار نصیب یک نفر نخواهد شد که ناگاه تیری از کمان حرمله بر چشم عباس آمد. عباس نیشخندی زد و گفت دیدی نوفل! حرمله سهمی را می خواهد نوفل غرشی کشید و با عمودی بر فرق عباس کوبید. اما عباس از جا تکانی نخورد و عکس العمل در هیکل او پدیدار نشد. نوفل عصبی شد و ضربت دیگری زد عباس گفت نوفل جان تو در دست خدای من است و من قادرم تا تو و همه دودمانت را درجا به دست دود بسپارم عباس هجوم کرد. نوفل عقب آمد همه در نظاره این نبردند تیری بر سینه عباس نشست. کسی از عقب شمشیری بر کتف عباس زد. این همه برای این بود که رفقای نوفل به نفع نوفل عباس را تضعیف کنند عباس نشست و تیر را با دو زانو از چشم کشید. برخاست. دلاورانه و شجاع! نوفل ترسید و عقب رفت. اما نه به طور کل. عقب عقب می رفت و عباس گامهای مردانه برمی داشت کل لشگر حالا به تبعیت از گامهای عباس جابجا می شوند نوفل درمانده بود، بماند یا برود؟ برود این موقعیت و شهرت و عزت پیش خلیفه و عبیدالله را چه کند. بماند جانش در خطر نگاه عباس است، اگر چه با چشمهای مجروح کسی از پشت شمشیری بر کتف عباس زد. یکی از پشت تیری زد تا قلب او را نشانه رود زره عباس مقاوم می نمود گامهای استوار عباس بود و ترس و شب. ماه بود و نوری کم. ترس بود و بیابان و حسین بود و انتظار حسین بر اسب نشست. عباس نیامده بود اما از صف آرایی یزیدیان چیزی دیده نمی شد حسین می دید و می دانست که عباس کجاست و بر سر او چه آمده است اهل حرم؛ آنها که علم لدنی داشتند ، می دیدند و آنها که نداشتند، دو دسته بودند. "عمو می آید. عباس دلاور است و می جنگد. " دسته دیگر، نه! او شهید می شود. دشمن فراوان است حسین نوید شهادت داده است o*o*o*o*o*o*o*o « و زینب!» زینب نگران است. اما آشنا، عاشق، توانا و صبور. مردی است در لباس زن. فرشته ای است در لباس انسان. حکیمی است در لباس مادر. سرداری است در لباس خواهر. سکینه عالمه است. رقیه نگران و منتظر. همه حیرت زده و در فکر. عده ای در ذکر و عده ای در نمازند. همه مشعوف خدا و نور. همه در آرامش روان و" آشفته ذهن" و یکی می آید زینب است. حسین را می طلبد. حسین! برادرت را دریاب! آنجا در شریعه او رامحاصره کرده اند و حسین فریاد یا برادر یا امام را می شنود. بر اسبی می نشیند، دستورات لازم را به لشگر می دهد. یک تنه می تازد. ده نفری امام را مقداری بدرقه می کنند. امام لشگر را می شکافد. می درد. می کشد و به پیش می رود. هر کسی مثل رمه از پیش حسین می گریزد. نوفل ضربه سوم رامی زند. عباس بی رمق شده است. کتف عباس مجروح است. خون اگر چه کم؛ اما نشان از بریدگی عمیقی دارد. بدن عباس زیر زره له شده است. استخوان، داخل زره می شکند شمشیری بر بغل گردن او می نشیند و عباس می نشیند حسین می رسد. همه در فرارند و حسین برادر را می یابد بر گردن او دستی می گذارد. او را در دامان مهر خود می نشاند. تیری از بغل گوش حسین می گذرد. نیزه حسین بر زمین، او در کنار نیزه می نشیند. سر عباس را در سینه گرفته با دست مبارک چشم عباس را لمس و آرامش می دهد. عباس می گوید: برادر توئی؟! و حسین می گرید و می گوید: آری منم! دلاور من. آری عزیز مادر! آری منم. و عباس بی هوش در دامان او می افتد. حسین دستش را بر پیشانی عباس می نهد. سر را به آسمان بلند کرده و می گوید: خدایا او توانست. مرا باز مدار عباس به هوش می آید در حال خواندن قرآن است. نیزه ای به سمت آن دو می آید . امام نیزه از زمین گرفته آن نیزه را می زند. نیزه بر زمین می کوبد. مایل است عباس را حرکت دهد. عباس می افتد. جانی باقی نیست. لبها کمی حرکت می کند. صدایی شنیده نمی شود . بدن بی دست است. بدن کوبیده است. حسین نمی تواند بدن له شده و کوبیده شده را جابجا کند! احساس ترحم هم به او این اجازه را نمی دهد. تا حتی به جسم بی جانش آزاری برساند کم کم دشمن بر گرد حسین جمع شده و قصد حمله دارد. فریاد حمله دشمن حسین را از توجه به عباس باز می دارد برای جلوگیری از لگدکوب شدن عباس به مقابله برخاسته، بر اسب نشسته، به دور از عباس می تازد. می جنگد و می جنگد و قبل از آنکه فکری برای حمل عباس کند، دشمن را در هم دریده و به خیمه آمده است خسته، غمگین اما ... شاد! به پیشواز او می آیند. می فرماید موفق شد عباس پیروز این میدان شد. او در لقاء الهی آمد." خدایا حسینت را دریاب" همه می فهمند. همه گریه می کنند. اما استوار. خبر به خیمه می رسد. صدای شیون اما مرده و خفته در گلو! آنجا جاری است اینست حماسه پسری از علی، از عباس، از عشاق، از رهروان خدامداری چه خوب است که مداحان و سخنوران دینی این عباس را معرفی کنند عباس خدامدار را و بگویند که عباس گدا و غلام نمی خواهد؛ دانشمند و جوانمرد و خیریت خواه می خواهد o*o*o*o*o*o*o*o زحمت کشیده برای مشارکت در پاکی و جوانمردیهای حضرت ابالفضل به اشتراک بگذاریم o*o*o*o*o*o*o*o منبع: هیئت قمر بنی هاشم حضرت ابوالفضل العباس(ع) مراسم تعزیه خوانی اباعبدالله و یاران با وفایش
با این وضعیتی که قیمت گاو و گوسفند پیداکرده . . . تا چند وقت دیگه جلوی پای عروس و داماد تن ماهی باز میکنن *vakh_vakh* *vakh_vakh* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ جوک بسه دیگه یکم معلوماتتونو ببرم بالا فواید آبلیمو . . . . تُرشه *khar_ghalt* *khar_ghalt* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ میخوام اعتراف کنم نه ولش کن شما اعترافمم کپی میکنین آبرومو میبرین o*o*o*o*o*o*o*o به نظرم تقویم سال ۹۹ رو فعلا سه ماه اولشو بدن بیرون اگه زنده موندیم بعدا بقیهشو بدن که الکی کاغذ حیف نشه 🚶🏻♂️ @~@~@~@~@~@ تو رو خدا نرید مسافرت تو رو حضرت عباس نرید مسافرت خطرناکه نفهما آخه چقد شماها گاوید جاده ها شلوغ میشه ما نمیتونیم بریم 😆 ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ دقت کردین وقتی تو تلگرام کلمه ی جان رو بزنید این ایموجی 😍 میاد (روز یازدهم قرنطینه) *khande_dokhtar* *khande_dokhtar* *khande_dokhtar* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ آدمیزاد فکر میکنه مرگ فقط واسه همسایه ست حادثه فقط تو اخباره، روانشناسا اسمشو گذاشتن ذهن خود استثنا پندار ما بعضیا علاوه بر اینا معتقدن حالا من یه نفر برم سفر چی میشه من یه نفر خرید نکنم چه تاثیری داره من یه نفر رعایت کنم چه فایده که اسمشو گذاشتم ذهن گاوِ خود پندار😑 *tazakor* *tazakor* *tazakor* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ داریم به لحظاتِ ملکوتیِ به جهندم که کرونا میگیرم، من میخوام برم بیرون نزدیک میشیم 😐🚶🏻♂️ *♥♥♥♥*♥♥♥♥* شبکه خبر زیرنویس کرد برای پیشگیری از ابتلا به کرونا تا حد امکان هر کسی توی یه اتاق جدا بمونه و از حمام های جداگونه استفاده کنید اینا فکر میکنن ما هم مثل آقازاده ها تو کاخ و پنت هاوس زندگی میکنیم که چنتا حموم و دسشویی جداگونه داشته باشه 😕 *ver_ver* *ver_ver* *ver_ver* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ تو آلمان ۵۶۰ نفر مبتلا شدن، هنوز یک نفر هم نمرده، فکر کنم اونا با صدا سیمای ما کَل انداختن 🤦🏻♂️😂 *goz_khand* *goz_khand* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ هر ساله دم عید حاجی فیروز داشتیم، امسال حاجی ویروس 🦠😐 @~@~@~@~@~@ ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ گفتم ﺍﻧﺸﺎ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ “ﺍﮔﺮ ﻣﺪﯾﺮﻋﺎﻣﻞ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﺪ؟" ﻫﻤﻪ ﺗﻨﺪ ﻭ ﺗﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﻧﻮﺷﺘﻦ، ﺑﻪ ﺟﺰ ﯾﮑﻨﻔﺮ ﮐﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﺩﺍﺭﻩ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻭ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ازش پرسیدم:ﭼﺮﺍ ﺗﻮ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﻧﻮﯾﺴﯽ؟ گفت:ﻣﻨﺘﻈﺮﻡ ﺗﺎ ﻣﻨشی بیاد تایپ کنه 👩💻👩💻 ینی قوه تخیلش هلاکم کرد *khar_ghalt* *khar_ghalt* *khar_ghalt* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ من موندم وقتی میگن مث بچه ی آدم رفتار کن . . . دقیقا باید مث هابیل رفتار کنیم یا قابیل ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ **♥** دلاتون خوش، لباتون خندون **♥**
^^^^^*^^^^^ ناگهان دور و بر شیر حرم غوغا شد سر ذبح قمر هاشمیون دعوا شد علقمه شعبه ای از مسجد کوفه شده بود سر سردار حسین تا دل ابرو وا شد بعد سی سال به ارباب برادر گفت و همه ی دشت پر از عطر و بوی زهرا شد لشکر حرمله خندید به عباس و حسین پیش چشمان همه قامت آقا تا شد سرو رعنای حرم هم قد قاسم شده بود این غم انگیز ترین روضۀ عاشورا شد ^^^^^*^^^^^ محمدحسین رحیمیان
..*~~~~~~~*.. وقتی پرچم حضرت عباس(ع) رو همراه اسرا آوردن تو قصر یزید یزید پرچمو از دور دید به احترام پرچم پاشد وزیر پرسید یا امیر چرا تا پرچم علمدار حسین (ع) دیدید پا شدید ؟ پرسيد علمدار حسين (ع) چه كسي بود؟ جواب دادن: عباس(ع) برادر حسين(ع) ابن علی ع یزیدگفت: این پرچم و نگاه کن، تمام چوبه پرچم تير و ضربه شمشير خورده و فقط جای قبضه ی دست علمدار سالم هست این علمدار تا لحظه ایی که جوون تو بدنش بوده تا رمقه آخر وفادار بوده و پرچم را زمين ننداخته به راستی كه تا دنيا دنياست ديگر مادری همچين فرزندی را بدنيا نمياره كه اینگونه شجاع و وفادار باشه شب آخر وقتی همه اومدن از بین دو انگشت امام حسین(ع)جایگاهشونو تو بهشت ببینن نگاه نکرد و رفت امام گفت عباسم تو جایگاهتو نمیبینی ؟ حضرت عباس(ع) گفت بهشت من شمایید ^^^^^*^^^^^ باب الحوائج بودنت، دارد دلیلِ محکمی بی دستی وُ با این همه دائم گره وا می کنی ♦♦---------------♦♦ طاهره اباذری هریس
میگن بعد از عاشورا تن شهدای کربلا رو خاک کردند که روایت های زیادی هست در مورد خاک کردن جسم شهدای کربلا که چند تا از معتبر ترین روایت ها رو میارم *oOoOoOoOoOoO* گروهی از بنی اسد که در غاضریه بودند، نزد اجساد مطهر امام حسین(ع) و یارانش آمده و بر آنان نماز گذارده و آنان را دفن کردند، بدین ترتیب که حسین(ع) در همین جایی است که اکنون قبر شریف اوست و فرزندش علیاصغر کنار پای حضرت است. برای شهیدان (از خاندان و یاران آن بزرگوار که اطرافش به زمین افتاده بودند) گودالی در پایین پای حسین(ع) کنده و همگی را گردآورده و در آنجا دفن کردند، و عباس بن علی(ع) را در همانجا که کشته شده بود، سر راه غاضریه (جایی که اکنون قبر اوست) دفن نمودند ارشاد مفید، ص 118 *oOoOoOoOoOoO* برخی باور دارند که امام سجاد(ع) و بنی اسد اجساد شهدا را دفن کردهاند. بنی اسد فردای عاشورا پس از رفتن سپاه عمر سعد، عدهای از آنان برای دفن شهدای کربلا آمدند،(2) و چون اجساد را نمیشناختند، متحیّر بودند. در آن هنگام حضرت سجاد(ع) آمد و پیکر اهل بیت و اصحاب را یک به یک به آنان شناساندند و آنان در دفن شهدا، حضرت را یاری کردند و برای خویش افتخار آفریدند طرفداران این مبنا باور دارند که در روز یازدهم محرم در هنگام حرکت اهل بیت به سوی کوفه بدن شهدا دفن شده بودند. اینان در برابر این پرسش که چگونه امام سجاد(ع) که اسیر بود، اجساد را دفن کردهاند، میگوید: امام سجاد(ع) با بهرهگیری از امدادهای غیبی به طور معجزآسا شهدا را دفن نموده است مروج الذهب، ج 3، ص 63. جواد محدثی، فرهنگ عاشورا، ص 77 *oOoOoOoOoOoO* از برخی راویان نقل شده که نزد امام رضا(ع) بودم. علی بن ابی حمزه وابن سراج و ابن مکاره وارد شدند. پس از سخنانی که میان آنان و امام دربارة امامتش گذشت، علی بن ابی حمزه گفت: از پدرانت برای ما روایت شده که عهدهدار امر دفن امام، جز امام نمیشود. از امام پرسید: پس بگو حسین بن علی(ع) امام بود یا نه؟ گفت: امام بود. پرسید چه کسی عهدهدار کار او شد؟ گفت: علی بن الحسین(ع). پرسید او کجا بود؟ او که دست ابن زیاد اسیر بود گفت: بیآنکه بفمند بیرون آمد و پدرش را دفن کرد و برگشت امام رضا(ع) فرمود: خدایی که میتواند امام سجاد(ع) را به کوفه ببرد تا پدرش را دفن کند، میتواند صاحب امر امامت را به بغداد برساند تا عهدهدار کفن و دفن پدرش شود و برگردد، در حالی که نه در زندان است نه اسیر بحار الانوار، ج 42، ص 187 *oOoOoOoOoOoO* مقرم نیز میگوید چون امام سجاد(ع) آمد، بنی اسد را دید که کنار کشتگان گرد آمدهاند و سرگردانند؛ نمیدانند چه کنند و کشتهها را نمیشناسند، چون بین بدنها و سرهای مقدس جدایی انداخته بودند و گاهی از بستگان آنان میپرسیدند امام سجاد به آنان خبر داد که برای دفن این اجساد پاک آمده است. آنان را با نام و مشخصات معرفی کرد. هاشمیان را از دیگران شناساندند. ناله و شیون برخاست و اشکها جاری شد و زنان بنی اسد مو پریشان کردند و سیلی به صورت زدند و بلند گریه کردند. به محل قبر آمد، کمی از خاکها را کنار زد. قبر حاضر و آماده و صندوقی شکافته آشکار شد. حضرت دستان خود را زیر کمر امام حسین(ع) گشود و گفت: بسم الله و بالله وعلى ملّة رسول الله، صدق الله ورسوله، ماشاء ولا حول ولا قوة إلاّ بالله العظیم. امام به تنهایی بیآنکه بنی اسد در این کار همراهیاش کنند پیکر مطهر را وارد قبر کرد و به آنان گفت: همراه من کسی هست که یاری میکند چون او را در قبر نهاد، صورت بر آن رگهای بریده نهاد و گفت: خوشا سرزمینی که پیکر پاک تو را در بر گرفت! دنیا پس از تو تاریک است و آخرت با فروغ جمالت روشن است. اما شبِ بیداری و غم است و اندوهگین همیشگی، تا آنکه خداوند برای خاندان تو سرای آخرت را برگزیند که تو در آنی. سلام و رحمت و برکات الهی بر تو باد از من، ای فرزند رسول خدا و بر قبر نوشت: این قبر حسین بن علی بن ابی طالب است که او را لب تشنه و غریب شهید کردند. آنگاه به طرف عمویش عباس رفت و او را در همان حال دید که فرشتگان آسمانها را دهشت زده، و حوریان بهشتی را گریان ساخته بود. خود را روی بدن مقدس او انداخت و رگهای بریدهاش را میبوسید و میگفت: پس از تو خاک بر سر دنیا! ای قمر بنیهاشم! از من سلام بر تو باد، ای شهید خدایی! رحمت و برکات الهی بر تو باد برای او نیز قبری گشود و به تنهایی او را وارد قبر کرد، همان گونه که برای پدرش کرد و به بنی اسد فرمود: با من کسانیاند که یاریام میکنند. آری، برای بنی اسد مجالی گذاشت تا در دفن شهدای دیگر مشارکت کنند. دو جا برای آنان تعیین کرد و فرمود دو گودال کندند؛ در اوّلی بنیهاشم را و در دیگری اصحاب را قرار دادند. اما حر ریاحی را قبیلهاش بردند، به جایی که هم اینک قبر اوست. گویند: مادرش حاضر بود. چون دید که اجساد دیگر را چه میکنند (دفن همه در یک جا) حر را به این مکان برد *oOoOoOoOoOoO* بعد از عاشورا تن و جسم شهدا رو که دفن کرده بودن ؛ براشون مقبره و قبر درست کرده بودن گذشت تا اربعین ، حضرت زینب و حضرت سکینه و بقیه ی اسیرا برگشتن به کربلا که فلسفه اون راه پیمایی اربعین هم همینه میگن کاروان که رسید هر کسی سریع میرفت پیش محل دفن عزیزاش حضرت زینب و امام سجاد و سکینه رفت پیش محل دفن امام حسین شروع کردن به گریه زاری و عذا داری بعد یکمی که گذشت حضرت سکینه ، اومد پیش امام سجاد گفت قبر عموم عباس کجاس ؟؟ میدونی چرا این رو پرسید چون دنبال یه قبر بزرگ میگشت الله اکبر یه این مصیبت شاعر میگه مزارت عشق را بیتاب کرده فلک را بنده سرداب کرده گواهی می دهد این قبر کوچک که مردی را خجالت آب کرده واقعن تا وقتی حضرت عباس شهید نشده بود ، کسی جرات جسارت به حرم ها و زن و بچه ها رو نداشت حضرت سکینه بعد که قبر عموش رو نشونش دادن شروع میکنه درد و دل کردن عمو جان غنچه ی نشکفته پژمرد به روی دست عمه خواهرم مرد مرا یک حرف باشد باتو آن هم اگر بودی کسی سیلی نمی خورد ^^^^^*^^^^^ ^^^^^*^^^^^ السلام علیک یاابالفضل العباس ایهاالعبدالصالح المطیع لله ولرسوله ولامیر المؤمنین، و لفاطمةالزهرا و الحسن و الحسین اشهدانک قدقتلت مظلوما یاکاشف الکرب عن وجه الحسین اکشف کربی بحق اخیک الحسین درودب تو ای ابالفضل العباس ای بنده ی صالح و مطیع خدا و رسولش و امیرالمؤمنین و برای فاطمه زهرا و امام حسن و امام حسین براستی گواهی می دهم که تومظلومانه کشته شدی ای برطرف کننده ی غم واندوه ازچهره ی حسین غم و اندوه مرا نیز بحق برادرت حسین برطرف ساز ♦♦---------------♦♦ گر نشد آب میسّر گردد گو عمو خود به حرم برگردد خود بگو من چه بگویم به جواب گر ببیند نه عمو هست نه آب التماس دعا تو شبای محرم برای همدیگه دعا کنید
یه روضه ی قدیمی و قشنگ میزارم ، اگه خواستید دانلود کنید ^^^^^*^^^^^ ^^^^^*^^^^^ [audio mp3="/uploads/2016/10/hazrat_abas_moharam.mp3"][/audio] لینک مستقیم دانلود ◄
خدایا امشب شب قمر بنی هاشم ابوالفضل العباسه خدایا تو رو به آبروی عباس ، تو رو به نا امیدی عباس ، تو رو به خجالت و حیای عباس از نرسیدن تو رو به دستای بریده شده ی حضرت عباس علیه السلام عنایت کن و شفای مریضا و حاجت همه ی حاجت دار ها رو خودت براورده کن ^^^^^*^^^^^ ^^^^^*^^^^^ یه مادر بهمون ایمیل داده من هیچی نمیگم ؛ ببین خودش چی گفته در حق بچه اش دعا کنید سخته یه بچه مریض داشته باشی خیلی سخته حرف نزنه راه نره یا حسین خودت نظری به من گناه کار بکن تموم مریضا رو شاد کن پسر منم شفا بده دلم بد جور خونه گلوم داره میترکه از بغض اما اشکی نمونده تا بریزم هشت ساله ارزوی شنیدن یه کلمه مادر رو دلم مونده خودش راه بره محتاج کسی نباشه بارها تو دستم خفه شد اما عمرش به دنیا بودو هنوز کنارمه نمیخوام تنهام بزاره نفسم به نفسش بنده مبین منم دعایی کنید نمیدونم چرا دارم واسه شما مینویسم اما خیلی تنهام اون طرف یکی داره نوشتمو میخونه پس تو دعاش کن تا بشیم دو نفر شاید خدای تو دعاتو براورده کنه خیلی تلخه جلوی چشمت جیگر گوشت اب بشه زجر بکشه درد داشته باشه ^^^^^*^^^^^ دعا کنید برای شفا و ایمان داشته باشید که دعاتون اثر داره شاید خدا دعای تو و من رو بهونه کرده باشه برای شفا ^^^^^*^^^^^ ان شا الله ظهور امام زمان نزدیک و نزدیک تر بشه ؛ عمرمون به دیدنش قد بده ان شا الله عاقبت همه بچه شیعه ها بخیر باشه آبرو ریز شیعه و حضرت علی و حضرت فاطمه نباشیم ان شا الله یک لحظه دستمون از دامن این کاروان عشق جدا نشه ان شا الله زندگی هامون برکت خدایی بگیره نه برکت دنیایی برای هم دیگه دعا کنید برای بچه ی این مادرم هم دعا کنید ان شا الله به واسطه حضرت عباس و این محرم و امام حسین شفا بگیره و آزاد شده ی عباس و امام حسین علیه السلام بشه
ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺨﻮﻧﯿﺪ ﺑﺒﯿﻨﻢ چشم کی خشک ﻣﯽ ﻣﻮﻧﻪ..؟ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻧﻮﮐﺮﺍ ﻭ ﺫﺍﮐﺮﺍﯼ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺩﻭ ﻣﺎﻩ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﮐﺮﺑﻼ ﺑﻮﺩ ﺗﻮ ﺻﺤﻦ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﺒﺎﺱ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻣﺪﺍﺡ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻭﺿﻪ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪ، ﯾﻪ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﯾﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺍﻭﻣﺪ ﺍﺯ ﯾﻘﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﺪﺍﺡ ﮔﺮﻓﺖ ﮐﺸﯿﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮔﻔﺖ: ﻋﺒﺎﺱ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯿﮕﻪ ... ﻋﺒﺎﺱ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﺪﺍﺡ ﺁﺭﻭﻣﺶ ﮐﺮﺩ ﮔﻔﺖ :ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟ ﮔﻔﺖ :ﻣﻦ ﺑﻌﺪ 25 ﺳﺎﻝ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺭ ﺷﺪﻡ، ﺍﻻﻥ ﮐﻪ 19 ﺳﺎﻟﺸﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺗﻮ ﮐﻤﺎ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ: ﺩﺭﻣﻮﻥ ﺩﺭﺩﺵ ﻋﺒﺎﺳﻪ ﺍﺯ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﮐﺮﺑﻼ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻥ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺘﻦ ﺑﭽﺖ ﻣﺮﺩﻩ ... ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯿﮕﻦ ﮐﻪ ﻋﺒﺎﺱ ﺣﺎﺟﺖ ﻣﯿﺪﻩ ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﻣﺠﻠﺲ ﺑﻬﻢ ﺭﯾﺨﺖ ... ﻓﺮﺩﺍﺵ ﺗﻮ ﺻﺤﻦ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﺒﺎﺱ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﻩ ﭘﺎ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺍﻭﻣﺪ، ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﺍﻻﻥ ﻣﺪﺍﺡ ﻭ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ... ﺩﯾﺪﯾﻢ ﺍﻭﻣﺪ ﺟﻠﻮ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺎﯾﻪ ﮐﻪ ﻣﺪﺍﺡ ﺭﻭﺵ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﮔﺮﻓﺖ ﮔﻔﺖ ﺑﯿﺎ ﺑﻐﻞ ﺿﺮﯾﺢ ﺑﺨﻮﻥ ﻫﻤﻪ ﮐﺴﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺑﺎﺷﻦ ... ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﮕﻢ ﻏﻠﻂ ﮐﺮﺩﻡ ... " ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ " ﻣﯿﮕﻪ: ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﻣﺪﺍﺡ ﮔﻔﺖ ﺣﺎﺟﯽ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ... ﮔﻔﺖ: ﺧﺎﻧﻮﻣﻢ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﮔﻔﺖ ﭼﻮﻥ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻥ ﺯﻧﺎ ﺗﻮ ﻏﺴﺎﻟﺨﻮﻧﻪ ﺑﺮﻥ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ 1 ﺑﺎﺭ ﺑﭽﻤﻮ ﺗﻮ ﺳﺮﺩ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺒﯿﻨﻢ ... ﻣﯿﮕﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﮐﺸﻮ ﺭﻭ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﺭﻭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺑﺨﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺳﺮﯾﻊ ﺁﻭﺭﺩﻧﺶ ﺑﻬﺶ ﺷﻮﮎ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﺍﻭﻣﺪ .. ﭘﺴﺮﻣﻮﻥ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﺗﻮ ﻗﯿﺪ ﻭ ﺑﻨﺪ ﻣﺬﻫﺐ ﻧﺒﻮﺩ ﺗﺎ ﻧﺸﺴﺖ ﮔﻔﺖ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻣﻦ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﺎﺑﺎﺕ ﮐﺮﺑﻼﺳﺖ ... ﮔﻔﺖ: ﺑﻬﺶ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻥ ﺑﮕﻮ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﮐﻤﺎ ﺑﻮﺩﻡ 1 ﺍﻗﺎﯼ ﻗﺪ ﺑﻠﻨﺪﯼ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﮔﻔﺖ ... ﭘﺴﺮﻡ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ... ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﺕ ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺳﻮﻥ ﺑﮕﻮ ... ﺁﺑﺮﻭﯼ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺗﻮ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﮐﺮﺑﻼ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ... ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﻣﻨﻮ ﺑﺮﺩﯼ ... ﺑﺮﻭ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﻮ ﻋﺒﺎﺱ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﻤﯿﮕﻪ ...
^^^^^*^^^^^ خبر آمد فرات از خویش سر رفته فرات از دست ماموران خود ، امسال در رفته به پای موجها بر خواسته ، تا مشک خالیه قمر رفته
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم